داستان سکس خواهر وبرادر

بخاطر خوندن داستان رابطه با محارم با خواهرم رابطه جنسی دارم! من و خواهرم تو خونه تنها هستیم کارم بوسیدن خواهر هست وقتی من از پشت بغلش میکنم حالم عوض می شه! خواهرمو بغل کردن عادتمه و به جایی رسیدیم که چندبار سینشو لمس کردم  و گرفتم رابطه نامشروع هم انجام دادیم چون درد قفسه سینه دارم وقت خوردن شراب هم حالم بدتر میشه.

مراجع: سلام واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم اما من متاسفانه توی خانواده فقیری هستم که پدرم فوت کرده و مادرمم مریضه الانم بیمارستانه فقط من و خواهرم تو خونه تنها هستیم منم ۲۹ سالمه خواهرم ۲۲ سالشه حقیقت من و خواهر رابطه داریم و من یک روز بزور باهاش رابطه جنسی برقرار کردم داستان این طوره که یک روز اومدم خونه دیدم با لباس همیشگی که راحت میپوشید جلوم رد میشد منم حال نداشتم رفتم بخابم آخر شب بود تازه از سر کار بر میگشتم کارم هم آزاده و کارگری میکنم خلاصه اعصابم هم بخاطر پولی که نداشتیم بدیم واسه نگهداری مامانم تو بیمارستان خورد بود گفتم برم یه لیوان آب بخورم بعدش رفتم تو آشپز خونه و خواهرم هم تو آشپز خونه بود از پشت بغلش پردم عادت همیشگیم بود چندتا بوسش هم کردم اما بغل کردنم طولانی شد دیدم اونم سرشو برگردوند یه نگاهی معنی دار کرد بهم سکوتی آشپز رو گرفته بود منم سکوتو شکستم گفتم چه خبر؟! اونم گفت سلامتی و دوباره سرشو راست کرد منم بدم نمیومد ادامه بدم تا اینکه بویی برد و منم داشتم میترکیدم سینشو گرفتم هیچی نگفت اما چند ثانیه بعد گفت داداش نکن نه نه اشتباهه تا اینکه بلند جیغ زد و گفت نکن نوید! و منم اینقدری ادامه دادم تا همدیگرو بغل کردیم و بهم چسبیدیم و تو چند ثانیه لخت شدم و دامنشو زدم بالا و اونم داشت التماس میکرد و گریه منم گندمو زدم و بعدش که کارم تموم شد فهمیدم چه کار کردم زندگیم رفت اینقدری ناراحت شدم گریه کردم کردم و بعدش دیدم خواهرم رفت تو اتاقش و دیگه بیرون نیومد! آره رفتم در زدم و گفتم مهشید درو باز کن خواهرم! چه خواهری؟
من نمیدونم چطوری تعریف کنم اون لحظه رو رفتم یه کلید دیگه تو کشوی پذیرایی بود که یدکی آوردم ودرو باز کردم رفتم داخل دیدم خواهرم لخت لخت رو  تخت به شکم افتاده! برش گردوندم دیدم یه چاقویی تو دوتا دستش محکم کرده بود تو شکمش که نافش از وسط رو به بالا پاره شده بود منم اینقردی داد زدم بزور چندتا لباس تنش کردم زنگ زدم آمبولانس اومد و بردنش اما خوشبختانه یا بدبختانه نمیدونم زنده موند اما کمی هم مشکل روانی پیدا کرده و مغزش هم مشکل پیدا کرده بود جون دکترش بهم گفت سرش خورده بوده به بغل تخت که چوبیه حتی اون لحظه حواسم نبود که سرش هم خونیه اما متاسفانه منم پولم ندلشتم بستری بشه مادرمم تو یه بیمارستان دیگه بستری بود که تخصصی بود مال یه بیمارستان دورتر از شهرستانمون من خودمم مشکل درد قفسه سینه دارم به همین خاطر با خوردن شراب حالم هم بدتر میشه.
البته به دکتره گفتم دکتره گفت تا یک هفته بستریشو چون خیر بود به هزینه ی خودش نگه میدارم و گفت بقیشو خودت جور کن
تشکر کردم و بعدش اومدم بیرون اما بعد مدتی فهمیدم خواهرم نمیتونه دیگه صحبت کنه و تازه مشکل روانی هم پیدا کرده بود به حدی که گفتن انتقالش میدیم به دیوونه خونه! منم گفتم میبرمش خونه اما دکتره اصرار کرد و گفت نمیشه اونجا بهتره براش شما هم که وضع اقتصادیتون خوب نیست اونجا یه حداقلی بهش میدن!
منم مجبور بودم و روند اداری رو طی کردم و امضا کردم اما ظهر برگشتم خونه اینقدری اعصابم خورد بود از خدا میخاستم دوباره زمانو به عقب برگردونه تا درست زندگی کنم اما چه فایده نمیشه
منم اومدم آشپزخونه یه چاقویی برداشتم که رگمو بزنم وقتی چاقو رو برداشتم رگمو زدم دو سه خط که زدم خونم کمی اومد انگار دردی احساس نمیکردم! بیشتر زدم تا اینکه رگ بریده شد اما یکدفعه از خواب بلند شدم!!!
بله داستان از این قراره که من همیشه داستان زنای خواهر برادر و رابطه ی جنسی با محارم میخوندم و اون شب خیلی خوندم وقتی خستم بود گرفتم خوابیدم و این داستانی که تعریف کردم همش خواب و خیال بود.
به خدا قسم این ماجرا واقعیت داره بعدش که فهمیدم خواب بوده اینقدری خوشحال شدم که خداشاهده بلند شدم ساعت ۴ صبح بود تو ماه رمضون هم بود یادمه فردا شبش شهادت بود بلند شدم منو خواهرم تنها بودیم دیگه رفتم تو حال دید خواهرم هنوز داره فیلم نگاه میکنه و اینا و همینطور سحری میخوره تا دیدمش بغضلومو گرفت همونجا پام شل شد زدم زیر گریه که دیدم خواهرم اومد سمتم و منو بغل کرد منم محکم بغلش کردم و بوسیدمش اونم منو میبوسید همش میگفت نوید جیه عزیزم داداشیم چته چی شده خوب بگو منم بفهمم!
منم گفتم خواب دیدم تو رو هم از دست دادم خیلی حالم بد شده بود داد زدم و گریه کردم هی داد میزدم و میگفتم خدا شکرت به این زندگی!
من روزه نمیگرفتم برخلاف خواهرم بلند شدم رفتم نشستم گفتم منم میخام سحری بخورم! خواهرمفتم تو هم میخای روزه بگیری نماز که نمیخونی حالا میخای روزه بگیری بعدش تو کارگری ولش کن نمیتونی اصلا برای تو هم واجب نیستا
من دیگه نمیفهمیدم تقریبا نیم ساعت دیگه اذان بود چند باری دوباره خواهرمو بغل کردم  و هم گریه میکردم و هم میخندیدم انگار دیوونه شده بودم همونجا با خدا عهد گردم دیگه داستان نخونم و پول جمع کنم اول مادرمو از این وضعیت تو بیمارستان دربیارم وبعدش ازدواج کنم اما ببخشین طولانی شد دیگه اینقدری خوشحال بودم به خواهرم گفتم دیمه از این به بعد میخام بیام مثل تو خوب باشم و روزا بگیرم و بعد که اذان گفته شد و منم هنوز داشتم میخوردم آخه تعریف میکردیم نمیفهمیدم چطوری گذشت
فقط یه توصیه من به دوستان عزیزم همینه!نمیدونم چه توصیه ای کنم چون خودم از نصیحت خوشم نمیاد حقیقت
اما گفتم اینجا که یه فضایی هست این مطلب رو بفرستم بچه ها بخونن شاید جالب باشه.

نظرات